هر نفس آواز عشق مى رسد از چپ و راست

ما به فلک مى رویم عزم تماشا، کِه راست؟

ما به فلک بوده ایم، یار ملک بوده ایم

باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم، وز مَلک افزون تریم

زین دو چرا نگذریم؟! منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا؟! عالم خاک از کجا؟!

بر چه فرود آمدست؟! بار کنید این چه جاست

بخت جوان یار ما، دادن جان کار ما

قافله سالار ما، فخر جهان مصطفى است

از مَه او مَه شکافت دیدن او برنتافت

ماه چنان بخت یافت، او که کمینه گداست

بوى خوش این نسیم از شکن زلف اوست

شعشعه این خیال زان رخ چون والضحى است

در دل ما در نگر، مردم شق قمر

کز نظر آن نظر، چشم تو آن سو چراست

خلق چون مرغابیان، زاده ز دریاى جان

کى کند اینجا مقام؟! مرغ کزان بحر خاست

بلکه به دریا دریم، جمله در او حاضریم

ورنه ز دریاى دل موج پیاپى چراست؟!

آمد موج الست، کشتى قالب ببست

باز چو کشتى شکست، نوبت وصل و لقاست

مولانا جلال الدین بلخى


بر بساطی كه بساطی نيست

در درون كومه ی تاريك من  كه ذره ای با آن نشاطی نيست

و جدار دنده های نی به ديوار اتاقم  دارد از خشكيش می تركد

-چون دل ياران كه در هجران ياران-

قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران؟

نیما